«دوست صمیمیام قول داد که فرزندم را به دنیا بیاورد و حالا من مادر شدهام»

منبع تصویر، Georgia Barrington
- نویسنده, یاسمین روفو
- شغل, بیبیسی
جورجیا برینگتون به تازگی مادر شده اما او خود فرزندش را به دنیا نیاورده است.
این لحظه بهیاد ماندنی را دیزی هوپ برای او رقم زد، دوست صمیمی جورجیا که در نوجوانی قول داده بود فرزند او را در رحم خود پرورش داده و به دنیا بیاورد.
این دو زن در تمام عمرشان را کنار هم گذارندهاند، آنان خود را «خواهران روحی» میخوانند و با هم بزرگ شدهاند زیرا پدرانشان بهترین دوستان یکدیگر هستند.
این دوستی بعدها پایهای برای یک اقدام سخاوتمندانه و تغییر زندگی هر دو شد.
جورجیا در ۱۵ سالگی دریافت که بدون رحم بهدنیا آمده است و هرگز نمیتواند صاحب فرزند شود، خبری که هیچ دختر جوانی انتظار شنیدنش را ندارد.
مشکل او سندرم «مابر روکیتانسکی کوستر ماوزر» (MRKH) تشخیص شد که حدود یک نفر از هر ۵ هزار زن را تحت تأثیر قرار میدهد.
جورجیا میگوید: «این خبر ویرانکننده بود، تمام دنیایم فروریخت. همیشه فکر میکردم روزی مادر میشوم، اما این رؤیا از من گرفته شد و همه چیزهایی که آرزو داشتم نابود شد.»
خانواده جورجیا به او کمک کردند تا با این تشخیص کنار بیاید، دوست صمیمی دوران کودکیاش دیسی هوپ نیز در کنارش ایستاد.
آن زمان دیزی چندان حس مادرانه نداشت، اما تشخیص جورجیا را خوبی به یاد دارد و اینکه چقدر «غیر منصفانه» بود که دوستش که آرزو داشت مادر شود، نمیتوانست صاحب فرزند به دنیا بیاورد.
او در پادکست «آماده صحبت کردن» به میزبانی ایما بارنت گفت: «میخواستم او احساس خوبی داشته باشد و به او امید بدهم که این پایان دنیا نیست، برای همین گفتم روزی فرزندی برایش به دنیا خواهم آورد. آن زمان نمیدانستم دقیقا چه بگویم اما همیشه میدانستم که این کاریاست که برای جورجیا انجام خواهم داد».

منبع تصویر، Georgia Barrington
دیزی پس از یک دهه به قولش عمل کرد و این دو دوست صمیمی تصمیم گرفتند فرآیند القاح مصنوعی «IVF» را آغاز کنند.
جورجیا به عنوان قابله آموزش دیده بود و خود را در دنیایی غرق کرده بود که فکر میکرد هیچگاه بخشی از آن نخواهد بود.
او میگوید: «یک بار از من پرسیدند آیا این شغل برای من مناسب است؟ اما در واقع این کار به من کمک کرد که التیام پیدا کنم و در اعماق وجودم میدانستم که روزی مادر خواهم شد».
سالها بعد دیزی اولین فرزندش را با کمک جورجیا به عنوان قابلهاش بهدنیا آورد، و مادر شدن اورا در عمل به قولش مصممتر کرد.
او میگوید: «عشقی که نسبت به فرزندم احساس کردم فوقالعاده بود و فکر کردم همه باید بتوانند این احساس را تجربه کنند».
او اعتراف کرد که در ابتدا کمی «ساده لوح» بوده زیرا بارداریاش با دخترش بدون مشکل پیشرفت و بنابر این فرض کرده بود که همه چیز دوباره به خوبی پیش خواهد رفت».
«امیدش از بین رفت»
دیزی با دریافت اولین جنین باردار شد و همهچیز به خوبی و به طور طبیعی پیش میرفت. هر دو زن باور داشتند آیندهای را که تصور کرده بودند در نهایت در حال تحقق است. اما سونوگرافی در هفته هفتم حاملگی رحم را خالی نشان داد.
جورجیا لحظهای را به یاد میآورد که پرستار گفت در سونوگرافی چیزی نمیبیند. او میگوید: «إحساس غرق شدن داشتم و تمام امیدم از بین رفت».
دیزی اعتراف میکنند: «هرگز در زندگیام چنین سطحی از غم را تجربه نکرده بودم و فکر میکردم همه چیز تقصیر من است».
او با اندوهی طاقتفرستا روبهرو شد و إحساس کرد دوستش را ناامید کردهاست. در حالی که جورجیا با این واقعیت درستوپنجه نرم میکرد که حتی امیدوارکنندهترین تلاششان هم موفق نبودهاست.
هر دو به این نظراند که «روزی که قرار بود یکی از شادترین روزهای زندگیشان باشد، به یکی از بدترین روزها تبدیل شد» و یک هفته بعد تأیید شد که جنین به طفل تبدیل نشدهاست.
با اینحال، آنان دوباره تلاش کردند و در بار دوم، چیزی متفاوت به نظر میرسید؛ همانطور که دیزی میگوید: «وقتی فهمیدم دوباره باردار شدهام، با خودم گفتم دنیا نمیتواند دوباره اینقدر بیرحم باشد.»

منبع تصویر، Georgia Barrington
پس از گذشت شش هفته، آن دو در اتاق شفاخانه نشسته و نفسشان را در سینه حبس کرده بودند که ضربان قلب کوچکی روی صفحه دستگاه سونوگرافی ظاهر شد. اما همان روز دیزی شروع به خونریزی کرد.
او میگوید: «فکر کردم همهچیز دوباره در حال تکرار است و وحشتزده بودم.»
او به مدت شش ساعت خونریزی داشت و متقاعد شده بود که جنین سقط شدهاست.
اما وقتی داکتران او را معاینه کردند قلب جنین هنوز میتپید و بارداری تا پایان دوره ادامه یافت.
دیزی کمی زودتر از موعد زایمان کرد و چند ماه پیش یک نوزاد دختر به دنیا آورد.
جورجیا در آن زمان آنقدر غرق احساسات بود که فراموش کرد جنسیت کودک را بررسی کند.
او میگوید: «به محض اینکه سر نوزاد را دیدم دیگر نتوانستم خود را کنترول کنم و همه گریه کردیم».
در حالیکه جورجیا در باره «خوش شانسی و سپاسگزاری» خود صحبت میکرد، دیزی میگوید همیشه میدانست که هر از هر راه ممکن به بهترین دوستش کمک خواهد کرد.
دیزی میگوید: «ما پیوندی داریم که هیچ کس با دوستش نخواهد داشت، چرا که ما درگیر موضوعی خیلی شخصی بودهایم» او اضافه میکند که این دوستی چقدر خاص است.




