در باورهاي مردم كوه قاف بلندترين كوهي مي باشد كه كسي را بدان جا راهي نيست و كي خسرو ، بيژن ، گيو و بهرام گور در اين كوه طلسم شده و با ظهور سوشيانت در ركاب او شمشير مي زنند. در اين باورها ، خورشيد از پس كوه قاف بر ميخيزد و گاه اهريمناني كه در اين كوه ساكن اند جلوي تابش آنرا مي گيرند . بنا بر اين روايات پيرامون زمين را كوه فرا گرفته و از بلنداي قاف مي توان به آسمان رسيد و جايگاه سيمرغ در كوه قاف است.
در اين روايت ها سنگ اين كوه از زمرد سبز و كبودي آسمان روشناي همان زمردي است كه از كوه مي تابد وگرنه آسمان چون عاج سفيد است . در كناره اين كوه از دو سو دو شهر جابلقا و جابلسا است و از آدميان تنها ذوالقرنين بود كه به كوه قاف رسيد.
در قصص الانبيا آمده است كه اسكندر از كوه قاف پرسيد :كيستي ؟
گفت : قافم.
گفت : اين كوه پيرامون تو چيست؟
گفت : عروق من اند و هرگاه خدا بخواهد در زمين زلزله پديد آيد من يكي از رگهاي خود را بجنبانم.
عارفان كوه قاف را سر منزل مقصود مي دانند و چنين است كه در منطق الطير عطار مرغان در جستجوي شهريار خود سيمرغ به جانب قاف پرواز مي كنند و چندان از خان هاي پر از خوف مي گذرند كه از آنان جز سي مرغ باقي نمي ماند و در مي يابند كه سيمرغ در خود آنان است و او به ما نزديك و ما زو دوريم.